قافله ی اشک
در آن شبی که گل یاس را کفن می کرد
لباس ماتـم ایـام را به تـن می کـرد
نگاه مضطرب زینب و حسینـش را
قرار بخش دل خسته ی حسن می کرد
به یاد و خاطره ی تلخ آتش افروزان
حکایت از در و دیوار و از رسن می کرد
سکوت قافله ی اشک در نهایت شب
شکایت از ستم و ظلم اهرمن می کرد
سرشک عاطفه خیزش به خاک جاری بـود
علی که گریه به فردای خویشتن می کرد
سپیدهدم به هوای زیارت گل سرخ
سفر به کوچه ی گل های یاسمن می کرد
و در ضیافت پروانه های سوخته پر
حدیث سوختن شمع انجمن می کرد
به روی تربت گل بوسه از وفا میزد
نظر به ساحت بی رونق چمن می کرد
فراز هستی خود را علی به خاک سپرد
در آن شبی که گل یاس را کفن می کرد