راز دل
راز ما راز دل ما را نمی داند کسی
راستی را راز دل ها را نمی داند کسی
نامجویی در طریق عشق شرط عقل نیست
تا نشان از اصل عنقا را نمی داند کسی
منت دونان به منظور دو نان دون همتی است
داغ دل بستن به دنیا را نمی داند کسی
غیر دل تا جز سر زلفت ندارد دسترس
درد این افتاده از پا را نمی داند کسی
در خم گیسوی ویران ساز و ایمان سوز تو
کفر آن زلف چلیپا را نمی داند کسی
ره به نادانی مده قدری قدم دانسته زن
گرچه قدر مرد دانا را نمی داند کسی
جز من و مجنون که در دشت جنون گم گشته ایم
خا و خارا ، سنگ صحرا را نمی داند کسی
نیست باک، ار هست از غم، قصه ی ما غصه دار
طبع طوطیِ شکر خا را نمی داند کسی
جان “یاور” سوخت گرچه با صبوری ساخت دل
جز تو سوز و ساز ما یارا نمی داند کسی
چلیپا
گرچه جای تو به ویرانه دل ماتنگ است
پای از این خانه مکش جای تو هرجا تنگ است
ای دل ای لاله ی افروخته در دشت جنون
سوختن بیشتر آموز که صحرا تنگ ست
پای از خلوت یاران صفا پیشه، مکش
حلقه ی صحبت اغیار تو را تا تنگ است
خواست مرغ دل دیونه به پرواز آید
دید هر حلقه ی آن زلف چلیپا تنگ است
مرغ اندیشه کجا بال گشایی، که تو را
بهر جولان ز ثری تا به ثریا تنگ است
اشک بر خاک مریز از سر حسرت “یاور”
که بر این گوهر یکتا دل دریا تنگ است
استغنا
از آن دارد دل درد آشنا آهنگ این صحرا
که هم رنگ است با گل های آتش رنگ این صحرا
به عشق از عقل شوید دست در دشت جنون آن کو
به گوش جان شنید آوای خوش آهنگ این صحرا
تجلی گاه افلاک است و انجم خاکش از پاکی
کجا صحرای سینا می شود هم سنگ این صحرا
ز خاک کشتگان عشق خون از بس که می جوشد
شفق رنگ است افق فرسنگ تا فرسنگ این صحرا
چه تأثیری ست در لطف هوای صبح استغنا
که روید خار از خارا و گل از سنگ این صحرا
به سودای تو در صحرای صبر آسیمه سر گردم
بُود هرچند دستم تنگ و پایم لَنگ این صحرا
چه صحرایی ست صحرای جنون عاشقی کز جان
نشد جز ما و مجنون هیچ کس دل تنگ این صحرا
نه یاران راست یارا، ور نه “یاور” سر نمی کردم
سخن از خار خارسینه با گل سنگ این صحرا