DSC00490-750x1223

استاد حسین رحیمی (رحیمی)

بلور برف

شبی که دست فلک گردنقره می پاشید
درخت ها همـه گلپوش گشته بود از برف

سپـهر نیلی وارون ز دانـه های سـپید
به سان چشمه خودجوش گشته بودازبرف

حصار ظلمت شب را بلور برف شـکست
زمین چون آینه مفروش گشته بود از برف

به یک نسیم سبک عاشقانه می رقصید
درخـت بید که مدهوش گشته بود از برف

جـوانه زد بـه دل عـاشقان نـهال امید
غـم زمـانه فـراموش گـشته بود از برف

بـرای دختر بـکر خـیال مـن آن شب
لبـاس خاطره تن پوش گشته بود از برف

زمـان کـودکی و خاطرات عـهد قدیم
به ذهن من همه منقوش گشته بود از برف

نگارمن که به مستی دل ازهمه مـی برد
خود آن میانه قدح نوش گشته بود از برف

عـروس طبـع «رحـیمی» و آن شـب شیرین
به هم چو شهد هم آغوش گشته بود از برف

 


تنهایی شاعر

شـب بـود و مـاه بود و فروغ ستاره بود
روشـن زمین زِ پرتو این جشن واره بود

از دانـه هـای روشـن الـمـاس اخـتران
پـولک نـشان چـادر شب بی شماره بود

چـون قـوی دل فریب شناور به روی آب
مَـه در گـذر زِ خـرمـنـی از ابرِ پاره بود

در این بِساط حُـسن طبیعت دلم زِ شوق
در آرزوی دیـدن رویــت دوبــاره بود

مـرغ خـیـال مـن بـه فـرا سـوی ابرها
روی تـو را بـه اوج فـلـک در نظاره بود

دیـدم مـیان هودجی از گـل نشسته ای
بـر گـوش تو زِ اختر شب گوش واره بود

گِـردِ تـو را گـرفـته همه گل رُخان دهر
از پـرنـیـان ابـر تــو را گــاه واره بود

مـی ریخت گل به پای تو از هر طرف صبا
یـک کـهکشان ستاره تو را در کناره بود

زیـن جـشن باشکوه درآن شام پُر فروغ
آوای سـاز عـشـق تـو بـا اسـتعاره بود

زِ آنجـا نظر فکندی و دیدی که شاعری
تـنـها نـشـسـته منتظر یک اشاره بود

ای یـار دلـنـواز خـبـر داشـتـی که او
در سـینه اش زِ آتـش عشقت شراره بود

بـر او زِ روی مـهـر نـکردی دمـی نگاه
گویی دل تو سخت تر از سنگِ خاره بود

بُـردی دل از «رحیمی» و دادی به دست باد
ایـن شـیوه ی تـمامی خوبان هماره بود

 


دیده ی عبرت

هَـلا بـه دیـده ی عـبرت نـگـر تـو دنیا را
ز شـام تــیــره نـظـر کـن فـروغ فـردا را

بـلـوغ عـاطفه ها دشت عشق گل گون کرد
کـنـون ز دسـت مَـده فـرصـت تـمـاشا را

همیشه گردش ایـن چـرخ بر مُراد تو نیست
هَــمــاره ســاده مـپـنـدار کـار دنـیـا را

اثـر نـمـانـده ز فّـر و شـکـوه اسـکـندر
به تـاج وتـخـت نـبـیـنـی دگر تـو کسرا را

یـگانه دشـمن تو کِبر و خودپرستی ها ست
بـرون کـن از سـرِ خـود ایـن غرور بی جا را

مـزن بـه خـرمـن آمـال بـی کـسان آتش
مـکـن تـو رنـجـه دل عـاشـقـان شـیدا را

هـرآنـچـه را مَـپسندی مگو که زیبا نیست
بـبـیـن بـه دیـده ی مـجـنون جمال لیلا را

به چشم دل تو نظر کن که عشق یوسف مصر
بـه یـک کـرشـمـه جـوان می کند زلیخا را

اگـر که بخت جوان خواهی و سعادت خویش
ز حّـد خـویـشـتـن ای دل بـرون مـنه پا را

طـواف کـعبـه ی دل هـا اگـر کـنـی امروز
نـمـی خــوری غــم بــی یـاوری فـردا را

«رحـیـمـی» از سـخن غـافلان مشو غمگین
بـه شـعلـه ای نـتـوان سوخت جان دریا را

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *